سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلم فریاد میخواهد...

دلم یک کوچه میخواهد
پر از بوى اقاقى ها
دلم یک پنجره
یک انتظار ناب میخواهد
دلم یک باغ میخواهد
پر از حس گل و باران
دلم مریم
هواى تازه ى فریاد میخواهد
دلم یک دشت میخواهد
پر از آ?له ى عاشق
دلم پونه
هواى دلکش و پر عطر میخواهد
دلم یک رود میخواهد
پر از موج وصداى آب
دلم دریا
صداى ساحل و مهتاب میخواهد
دلم یک دوست میخواهد
پر از مهر و دلش دریا
دلم خوبى
شکفتن در میان باغ میخواهد




ادامه مطلب

[ یکشنبه 99/2/28 ] [ 10:14 عصر ] [ silver storm ]

دل اگر بی غم بود...


خار خندید و به گل گفت سلام

و جوابی نشنید

خار رنجید ولی هیچ نگفت

ساعتی چند گذشت

گل چه زیبا شده بود

دست بی رحمی نزدیک امد

گل سراسیمه ز وحشت

افسرد

لیک ان خار در ان دست خزید

و گل از مرگ رهید

صبح فردا که رسید

خار با شبنمی از خواب پرید

گل صمیمانه به او گفت سلام

گل اگر خار نداشت

دل اگر بی غم بود

اگر از بهر کبوتر قفسی تنگ نبود

زندگی عشق اسارت قهر و اشتی

همه بی معنا بود




ادامه مطلب

[ دوشنبه 98/6/25 ] [ 7:44 عصر ] [ silver storm ]

قرارمان بهار...

 

گل تقدیم شما

قرارمان  همین بهار 

گل تقدیم شمازیر شکوفه های شعر …!

آنجا که واژه ها

برای تو گل می کنند !

آنجا که حرف های زمین افتاده ام

دوباره سبز می شوند

وَ دست های عاشقمان

گره در کارِ سبزه ها می اندازند ؛

قرارمان زیرِ چشم های تو !

آنجا که شعر نم نم شروع می شود

گل تقدیم شما

 

 

سال نو مبارک




ادامه مطلب

[ شنبه 98/1/3 ] [ 8:27 عصر ] [ silver storm ]

اینجا روباهی نیست...

***

تو کیستی که آنتوان سال ها به دنبالت گشت

و اکنون دیگران به دنبالت میگردند.

آنتوان رفت...

و من هنوز به دنبالت میگردم...

پیدایت کردم

اما گاهی بدجور غیبت میزند...

به بهانه ی پاک کردن آتشفشان ها یا آب دادن به گلت

میروی و تا چند وقت نمی آیی...

راستش را بگو؛آنجا کسی هست که تو را اهلی کرده؟!

تو که مرا اهلی کردی...

تو مسئول من هستی،این را خودت گفتی!

با گوش های خودم شنیدم...

میشود من را هم با خود ببری؟

تا دوتایی هزار بار غروب خورشید را تماشا کنیم...

اینجا؛آنقدر ساختمان ها بلندند که من راهی به افق ندارم...

افق را در ذهنم می سازم!

و غروب خورشید را تماشا میکنم...

بیا و مرا ببر؛ببر و با گلت آشنا کن...

من او را اهلی کنم و او مرا...

 

شازده؛تو رفتی و مرا در زمین وحشی تنها گذاشتی...

اینجا روباهی نیست که اهلی شود...

همه گرگند...!!!




ادامه مطلب

[ جمعه 97/7/13 ] [ 12:29 عصر ] [ silver storm ]

بازی عشق

 

عشق و دیوانگی


بازی عشق


در زمان های قدیم وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود. فضیلت هاو تباهی ها دور هم جمع شده بودند ...


ذکاوت گفت: بیایید بازی کنیم ، مثلا قایم باشک ...


دیوانگی فریاد زد: آره قبوله من چشم میزارم! چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند.


دیوا نگی چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن...


یک... دو... سه...


همه دنبال جایی برای قایم شدن بودند ...


نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد.خیانت خودش را میان انبوهی از زباله پنهان کرد.اصالتبه میان ابر ها رفت.هوس به طرف مرکز زمین به راه افتاد.دروغ که میگفت یه کویر خواهم رفت به اعماق دریا رفت.طعم خود را داخل سیبی پنهان کرد.


حسادت هم داخل چاه عمیقی رفت.


تقریبا همه قایم شده بودندو دیوانگی همچنان میشمرد: هفتاد و دو ... هفتاد و سه...، اما عشق هنوز معطل بودو نمی دانست باید کجا پنهان شود.تعجبی هم ندارد . قایم کردن عشق خیلی سخت است. دیوانگی داشت به صد نزدیک میشدکه عشق رفت که عشق


رفت و داخل دسته گل رزی آرام نشست. دیوانگی فریاد زد: آمدم، آمدم...


همان اول کار تنبلی را پیدا کردچون اصلا تلاش نکرده بود تا پنهان شود. بعد هم نظافت را یافت .همه کم کم پیدا شدند اما از عشق خبری نبود   . دیوانگی دیگر خسته شده بود که حسادت حسودی کرد و آرام در گوش او گفت که عشق در میان گل رز ها مخفی

 

شده است.


دیوانگی با هیجاه یک شاخه گل رز از بوته کندو آن را باقدرت داخل گل رز ها فرو برد. صدای ناله ای بلند شد. عشق از داخل گل ها بیرون آمد. دست هایش را جلوی صورتش گرفته بود و از بین انگشتانش خون می ریخت. شاخا گل چشمان عشق را کور

 

کرده بود.


دیوانگی که خیلی تر سیده بود با شرمندگی گفت: حالا من چه کنم؟ چگونه جبران کنم؟


عشق گفت : مهم نیست دوست من، تو دیگه نمی تونی کاری کنی، ولی از تو می خواهم از این به بعد یار من باشیو همه جا همراهم باشی تا راه راگم نکنم و از همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند...




ادامه مطلب

[ چهارشنبه 97/1/8 ] [ 6:47 عصر ] [ silver storm ]