تو رفتی...
تو دستت را تکان دادی، هوا لبریزِ ماتم شد
نگاهت را که چرخاندی، نگاهم نقشی از غم شد
همان آنی که رویت را به سمت راه گرداندی
شکستم، زانوانم سست شد، پشتم کمی خم شد
قدم برداشتی، با هر قدم بیمارتر گشتم
قدم برداشتی، مُردم، قیامت شد، جهنم شد
جدایی نم نمک جانِ مرا از من گرفت اما
نفسهایی که میآید مرا زجر دمادم شد
نفس جاری است اما من… عمیقاً مردهام در خود
خدا لعنت کند… از هر چه ترسیدم مجسم شد
پس از تو هیچ لبخندی، مرا بیخود نکرد از خود
پس از تو دیگر آن دیوانهی سابق نخواهم شد
میانِ تارِ موهایت، جهانی ساختم اما
تو رفتی و از آغوشم، شکوهِ یک جهان کم شد
ادامه مطلب