بر جاده ی خاطرات قدم بر می دارم
و بر جای دستانت بر جای جای خانه بوسه میزنم
به یاد میآورم شادی و غم لحظه هایمان را
گاهی خاطرات چه بی رحم میشوند
زانوانم تاب نبودت را ندارد،کوه استوار زندگیم...
لحظات برایم رنگ میگیرند
و در سیل ای کاش های ذهن خود غرق میشوم
قلم به دست میگیرم
و دلتنگیم را فریاد میزنم...
دلتنگم...
دلتنگ لحظه ای که سر بر زانوانت میگذاشتم ،من بودم و دست های نوازشگر تو...
دلتنگ لحظه های دوتایی و شیطنت های من و صبوری های تو...
دلتنگ نگاه مهربانت و خنده های از ته دل...
دلتنگ گرمی آغوشت و زمزمه ی آرامت در گوشم که نمیگذاری قدمی از تو دور شوم...
هم قدم و همراه لحظه هایم...
ببین تنهایی لحظاتم را...
ببین خنده هایی که گوش آسمان را کر میکرد،فراموش شدند با نبودنت
ببین لحظه هایم بی وجودت رنگ غم گرفته
آبی آسمان زندگیم بی رنگ شده
به تو نیاز دارم تا دوباره جان بگیرم...
به دست های مهربانت
به نگاه های گرمت
به آغوش پر مهرت
وزمزمه های امیدوارانه ات
مرد گذشته و آینده ام
کوه استوار زندگی من...
از تقدیر گله مندم
اما از تو آموخته ام که رضای او را ارجه بر رضایت خود بدانم ...
ولی با دل تنگ خود چه کنم؟
با آسمان همیشه ابری چشمانم چه کنم؟
زندگی میکنم با تک تک خاطراتت،زندگی من...
ادامه مطلب