سفارش تبلیغ
صبا ویژن

انعکاس تو

 

اندیشه هایتان را  روی فرکانس شادی تنظیم کنید

 

تا بهشت را در روی زمین تجربه کنید

انعکاس چیزی باشید که میخواهید در دیگران ببینید

 

اگر عشق میخواهید

عشق بورزید …

 

اگر صداقت میخواهید، راستگو باشید 

 

اگر احترام میخواهید

احترام بگذارید …

دنیا چیزی جز پژواک نیست




ادامه مطلب

[ پنج شنبه 97/3/17 ] [ 9:32 عصر ] [ silver storm ]

شب

شور دیدارت اگر شعله به دلها بکشد

رود را از جگر کوه به دریا بکشد

گیسوان تو شبیه است به شب،اما نه!

شب که اینقدر نباید به درازا بکشد

خود شناسی قدم اول عاشق شدن است

وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد

عقل،یک دل شده با عشق،فقط میترسم

هم به حاشا بکشد هم به تماشا بکشد

یکی از ما دو نفر کشته به دست دگریست

باش تا کار من و عقل به فردا بکشد

زخمی کینه من!این تو و این سینه من

من خودم خواسته ام کار به اینجا بکشد

حال با پای خودت سر به بیابان بگذار

پیش از آنی که تو را عشق به صحرا بکشد

 

فاضل نظری





ادامه مطلب

[ شنبه 97/2/8 ] [ 3:33 عصر ] [ silver storm ]

بازی عشق

 

عشق و دیوانگی


بازی عشق


در زمان های قدیم وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود. فضیلت هاو تباهی ها دور هم جمع شده بودند ...


ذکاوت گفت: بیایید بازی کنیم ، مثلا قایم باشک ...


دیوانگی فریاد زد: آره قبوله من چشم میزارم! چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند.


دیوا نگی چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن...


یک... دو... سه...


همه دنبال جایی برای قایم شدن بودند ...


نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد.خیانت خودش را میان انبوهی از زباله پنهان کرد.اصالتبه میان ابر ها رفت.هوس به طرف مرکز زمین به راه افتاد.دروغ که میگفت یه کویر خواهم رفت به اعماق دریا رفت.طعم خود را داخل سیبی پنهان کرد.


حسادت هم داخل چاه عمیقی رفت.


تقریبا همه قایم شده بودندو دیوانگی همچنان میشمرد: هفتاد و دو ... هفتاد و سه...، اما عشق هنوز معطل بودو نمی دانست باید کجا پنهان شود.تعجبی هم ندارد . قایم کردن عشق خیلی سخت است. دیوانگی داشت به صد نزدیک میشدکه عشق رفت که عشق


رفت و داخل دسته گل رزی آرام نشست. دیوانگی فریاد زد: آمدم، آمدم...


همان اول کار تنبلی را پیدا کردچون اصلا تلاش نکرده بود تا پنهان شود. بعد هم نظافت را یافت .همه کم کم پیدا شدند اما از عشق خبری نبود   . دیوانگی دیگر خسته شده بود که حسادت حسودی کرد و آرام در گوش او گفت که عشق در میان گل رز ها مخفی

 

شده است.


دیوانگی با هیجاه یک شاخه گل رز از بوته کندو آن را باقدرت داخل گل رز ها فرو برد. صدای ناله ای بلند شد. عشق از داخل گل ها بیرون آمد. دست هایش را جلوی صورتش گرفته بود و از بین انگشتانش خون می ریخت. شاخا گل چشمان عشق را کور

 

کرده بود.


دیوانگی که خیلی تر سیده بود با شرمندگی گفت: حالا من چه کنم؟ چگونه جبران کنم؟


عشق گفت : مهم نیست دوست من، تو دیگه نمی تونی کاری کنی، ولی از تو می خواهم از این به بعد یار من باشیو همه جا همراهم باشی تا راه راگم نکنم و از همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند...




ادامه مطلب

[ چهارشنبه 97/1/8 ] [ 6:47 عصر ] [ silver storm ]