اسیر فاصله ها
دریا میخواندش به رهایی
بغض میشکند در چشمانش
رها میشود در اسارت
گوی بلوری چه ساده خالی میکند تنهاییش را
مینگرد...
در پس پرده ی گرد
آسمان دریاییست
دریایش خالیست
موج هایش...
بیتاب طپش در اعماق
زندگی واژه به واژه دریاست
موج میخواند غزل از شیدایی
صخره گوید که :«عجب دنیایی»
سنگ دلرحم شد از زخم اسیر
بانگ زد:«های تو هم از مایی»
غرش بحر برای نوریست
که ز او جا مانده
مانده در فاصله ی پنجره ها
و اسیری که در آن شیشه سکوتی دارد...
این طرف بغض کند دریایش
صخره ها بیمارند...
و کسی کم شده است از دریا...
silver storm
ادامه مطلب
[ یکشنبه 97/9/25 ] [ 6:48 عصر ] [ silver storm ]