گرگ و میش غربت
هرگز غروب غربت را ندیده ای
آن زمان که گرگ و میش افق
غمی جانکاه را بر ظرف شیشه ای شفاف سینه ات روانه می کند
در اعماق نا خوداگاه تخیل های کودکی و نوجوانیت
داغی عظیم
از دلتنگی لحظه های ناب
خانه می کند
نسیمی سوزان در تیهه ای خشک
امواج گیسوان ژولیده ات را
شانه می کند
حالا مرغ آوازه خوان دل
در تنگنای دلتنگیهای سینه ات
با بغض و درد و آه
آشیانه می کند
دلواپس که می شوی
غمی عظیم دلت را فرو می بلعد
می خواهی از فرط غریبی و آهی که در گلویت گره خورده
به دور از گوش هایی که گلایه وار
گریه ها را با انگشت اشاره
نشانه میکنند
فریادی به بلندای قله ی سکوت
آواز درد را
بیهوده سر دهی
تنها قلم نویس همین واژه های گنگ
آرام بخش لحظه ی مجنونیت شود
ادامه مطلب