سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من بی تو...

 

رنگ اشکم بی تو دارد ارغوانی می شود

سرفه هایم تازگیها آنچنانی می شود

انتظارت کار دارد دست چشمم میدهد

رفته رفته عینکم ته استکانی می شود

هرچه غم بود از دلم با اشک بیرون شد ولی

خاطراتت پشت پلکم بایگانی می شود

 





ادامه مطلب

[ سه شنبه 99/1/26 ] [ 6:2 عصر ] [ silver storm ]

خیال

آسمان باز دلش گرفته، و آرام آرام گریه میکند
تمام احساسش را به زمین میدهد
خودم را با قطره های اشکش خیس میکنم
آهسته آهسته در خیابان های آب گرفته اطراف قدم میزنم
قدم ها را با دقت درون چاله های آب میگزارم
سرم را بالا میگیرم ، اشک هایش سر تا پایم را خیس میکند
هوا سرد است ولی فقط دستانم این را میفهمد
دستان تک مانده یخ زده ، با یک ها، دلشان را گرم میکنم
همراه با قطار افکار به راهم ادامه میدهم ، در زمان غرق میشوم
آری دیگر هیچ چیز را نمیفهمم ، گذر ثانیه ها و دقیقه ها و ساعت ها
دیگر برایم مفهومی ندارد
گاه لبخندی بر لبانم نقش میبندد، اما چه سود گذراست
من هم باید بگذرم از خیالات و خیابان ها
عابران مثل قطار های بخار در حال حرکتند
چرا به اطراف توجه نمیکنند؟
به مروارید های نرمی که بر صورتشان میخورد
به بوی چمن ،گل خیس
به موج  قدم هایشان درون آب
آه ای باران، چقدر زیبایی
از سرمای دل انگیزت درون قلبم گرم گرم است
خودم را میبینم کنار شومینه
به آتش خیره شدم ، فقط جای یک فنجان چای گرم خالیست
من آزاد آزادم، بال های خیالم به من اجازه حبس شدن را نمیدهند
چه دنیای زیبایست خیال
کاش میشد ماند در انجا ، در ها را بست و از هر چه بدی بود دور ماند
آه باز هم خیال، واقعیت مثل سنگی بر سرم میخورد
باید بروم، در دنیای خیالم را قفل میکنم
امن امن است




ادامه مطلب

[ پنج شنبه 97/12/9 ] [ 10:35 عصر ] [ silver storm ]

پشیمانی همیشه بد بوده...

پشیمانی بد بوده

در هر کجای نا کجا آبادی و در هر شرایط خوب یا تاسف بار

پشیمانی بد بوده از کودکی

تا به امروز که همه میگویند

خانم شده ای!

چه آن زمان که پشیمان میشدیم که چرا از وقت شیطنت هایمان زدیم و در آغوش مادر کز کردیم که ای کاش امشب خانه ی مادربزرگ را ترک نمیکردیم...

آن زمان هایی که مشق های دبستان را با عجله میتوشتیم تا برنامه موردعلاقه یمان را ببینیم و بعد مادر همه را پاک میکرد تا دوباره از اول بنویسیم و پشیمانی بعدش...

آن زمان هایی که به جای هنر و موسیقی و نقاشی و علاقه های رویاییمان آرزو های نرسیده ی خانواده هایمان را به حقیقت رساندیم و شاگرد اول شدیم و شدیم و شدیم...

و همیشه چشم به هنرستان ماندیم و ماندیم و باز هم پشیمان

وپشیمان

و پشیمان

چه آن پشیمانی های خسته ی کودکی و نوجوانیمان

چه امروز که انتظار با دلمان گره ی کور خورده...

که پشیمانیم از دوست داشتن زیادیمان

توجه های بی اندازه یمان

گذشتن های بی جایمان

آنقدر بخشیدیم و تنها

دل دلتنگمان را در آغوش کشیدیم

و او آرام خوابید

آنقدر گذشتیم

و بیکسیمان را در کوله پشتی های رنگی رنگیمان جا کردیم

و او دور شد و شد

و ما باز هم پشیمااان

و پشیمان

چه بگویم؟

پشیمانی همیشه بد بوده

حتی سخت تر از اشک هایی که صورتمان را سوزاند و گردن هایمان را گرم تر از چشمهایش کرد...

پشیمانی همیشه بد بوده

از کودکی تا به امروز که همه میگویند

خانم شده ای...

 

(فرنوش رضایی)






ادامه مطلب

[ یکشنبه 97/11/14 ] [ 7:31 عصر ] [ silver storm ]

خاطرات بیمار...

 

دفتر خاطراتم بیمار است

غم مینویسد لحظاتم را

بغض مینویسد شادیم را

اشک میکشد لبخندم را

فریادم را سکوت میپندارد

سکوتی در پرتگاه هیاهوی

تنهایم مینویسد در آشوب شهر

شکسته بال مینویسد در اوج پروازم

                                 دفتر خاطراتم بیمار نیست....

                                             به گمانم معنای خوب بودم هایم را فهمیده....

(silver storm)




ادامه مطلب

[ جمعه 97/9/9 ] [ 2:33 عصر ] [ silver storm ]