سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قاتل احساس...

جسم باران خورده ام تاب فریاد آسمان را ندارد

میزند تازیانه بر واژه واژه ی سکوتم

ملامتم میکند...

احساست کو...!؟

فریاد نشسته بر بغضم نفس میخواهد

روح مرگ طلب میکند،جسم زندگی...

می اندیشم...

یافتم...!!!

زندگی کنم در مردگی...

زمین میخواندم

زانوانم تشنه اند

قطره قطره سیراب میشوند از رنگ سرخ انگشتانم

روح،افسارگسیخته...

خون ندارد فریادم

انگشتانم را خون زده ام

چشم هایم هزیان میگویند

و باران آواز میخواند در چشمانم

گوش هایم کر میشوند از سکوت شهر...

آسمان زندگی میبارد

جسم،تشنه ی مرگ

دست هایم میرقصند

و مرگ آواز میخواند...

زندگی چکه چکه میبارد از سکوتم

احساست کو...!؟

قاتلش...

منم!!!

(silver storm)




ادامه مطلب

[ جمعه 97/9/9 ] [ 2:27 عصر ] [ silver storm ]