خدا با ماست
کودک نجوا کرد: خدایا با من صحبت کن!
و یک چکاوک در چمنزار آواز خواند...ولی کودک نشنید.
پس کودک فریاد زد: خدایا با من صحبت کن!
و آذرخش در آسمان غرید...ولی کودک متوجه نشد.
کودک فریاد زد:خدایا یک معجزه به من نشان بده!
و یک زندگی متولد شد...ولی کودک نفهمید.
کودک در ناامیدی گریه کرد و گفت:خدایا مرا لمس کن
و بگذار تو را بشناسم!
پس خدا نزد کودک آمد و او را لمس کرد...
ولی کودک بال های پروانه را شکست و درحالی که خدا را درک نکرده بود
از انجا دور شد!
ادامه مطلب
[ جمعه 97/7/13 ] [ 12:54 عصر ] [ silver storm ]