سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خدا با ماست

 

کودک نجوا کرد: خدایا با من صحبت کن!

و یک چکاوک در چمنزار آواز خواند...ولی کودک نشنید.

پس کودک فریاد زد: خدایا با من صحبت کن!

و آذرخش در آسمان غرید...ولی کودک متوجه نشد.

کودک فریاد زد:خدایا یک معجزه به من نشان بده!

و یک زندگی متولد شد...ولی کودک نفهمید.

کودک در ناامیدی گریه کرد و گفت:خدایا مرا لمس کن

و بگذار تو را بشناسم!

پس خدا نزد کودک آمد و او را لمس کرد...

ولی کودک بال های پروانه را شکست و درحالی که خدا را درک نکرده بود

از انجا دور شد!




ادامه مطلب

[ جمعه 97/7/13 ] [ 12:54 عصر ] [ silver storm ]

اینجا روباهی نیست...

***

تو کیستی که آنتوان سال ها به دنبالت گشت

و اکنون دیگران به دنبالت میگردند.

آنتوان رفت...

و من هنوز به دنبالت میگردم...

پیدایت کردم

اما گاهی بدجور غیبت میزند...

به بهانه ی پاک کردن آتشفشان ها یا آب دادن به گلت

میروی و تا چند وقت نمی آیی...

راستش را بگو؛آنجا کسی هست که تو را اهلی کرده؟!

تو که مرا اهلی کردی...

تو مسئول من هستی،این را خودت گفتی!

با گوش های خودم شنیدم...

میشود من را هم با خود ببری؟

تا دوتایی هزار بار غروب خورشید را تماشا کنیم...

اینجا؛آنقدر ساختمان ها بلندند که من راهی به افق ندارم...

افق را در ذهنم می سازم!

و غروب خورشید را تماشا میکنم...

بیا و مرا ببر؛ببر و با گلت آشنا کن...

من او را اهلی کنم و او مرا...

 

شازده؛تو رفتی و مرا در زمین وحشی تنها گذاشتی...

اینجا روباهی نیست که اهلی شود...

همه گرگند...!!!




ادامه مطلب

[ جمعه 97/7/13 ] [ 12:29 عصر ] [ silver storm ]

پاییز خیال

پادشاه فصل ها
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران، سرودش باد
جامه اش شولای عریانی است
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله ی زر تار پودش باد
گو بروید یا نروید هر چه در هر جا که خواهد یا نمی خواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نو میدان
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید
باغ بی برگی
که می گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه های سر به گردون سای
اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید
باغ بی برگی
خنده اش خونی است اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصل ها، پاییز

***

گویند:
*پاییز بهاری ست که عاشق شده است*
*من که خود عاشق آن فصل بهارم چه کنم*
*با بهاری که دلم برده و پاییز شده ست*
*با بهاری که خودش عاشق و برگ ریز شده ست*



ادامه مطلب

[ سه شنبه 97/7/10 ] [ 7:12 عصر ] [ silver storm ]

عشق

این روز ها دوست داشتن هایمان را چه ساده خرج آدم های اطرافمان میکنیم

کسانی که به راحتی نسیمی می آیند و میروند و ما گاه پشیمان میشویم از یادآوری

ارزش هایی که برایشان قائل بودیم .

ساده میگذریم از احساسی که باید آن را همچون نگینی محفوظ داشت و ما چه ساده آن را به نام دیگران میزنیم 

ساده میگوییم و از عظمت نامش آگاه نیستیم

نمیشناسیمش و ادعای داشتنش را داریم

تقدسش را درک نکرده ایم اما از ان دم میزنیم

چگونه بدون درک، این هدیه ی مقدس الهی آن را بدون آگاهی در اختیار هر رهگذری قرار میدهیم؟

و چه تظاهر گونه نامش را بر زبان میاوریم

گویی سال هاست که آن را چون نهالی می پرورانیم

و گاه چه ساده نامش را با خواسته های دنیوی آلوده میکنیم

افسوس...

افسوس...

افسوس...

 

***عشق***

(دوست دارم *جمله ی مقدسیست ،یادمان باشد هرکسی شایسته ی آن نیست)

*silver storm*    




ادامه مطلب

[ سه شنبه 97/7/10 ] [ 6:41 عصر ] [ silver storm ]

خوشبختی

 

 

 

خوشبختی،داشتن دوست داشتنی ها نیست.

بلکه؛

دوست داشتن داشتنی هاست.

بزرگ ترین افسوس آدمی،این است که حس میکند میخواهد

اما نمیتواند،و به یاد می آورد که زمانی که می توانست،اما نخواست...!!!




ادامه مطلب

[ سه شنبه 97/7/10 ] [ 6:21 عصر ] [ silver storm ]

حاصل عمر؟؟؟

 

 

زندگی گفت:                                                 

که آخر چه بود حاصل من؟

عشق فرمود:                                                  

تا چه بگوید دل من.

عقل خندید:                                                     

کجا حل شود این مشکل من؟

مرگ خندید:                                                  

در این خانه ی ویرانه ی من...




ادامه مطلب

[ سه شنبه 97/7/10 ] [ 6:16 عصر ] [ silver storm ]

مگر برگشت از راه خطا دل؟؟؟

 

نشد یک لحظه از یادش جدا دل

***

زهی دل آفرین دل مرحبا دل

***

ز دستش یک دم آسایش ندارم

***

نمیدانم، چه باید کرد با دل؟

***

هزاران بار منعش کردم از عشق

***

مگر برگشت از راه خطا دل...؟؟؟




ادامه مطلب

[ سه شنبه 97/7/10 ] [ 6:11 عصر ] [ silver storm ]