تنها باش
بایست روی پاهای خودت
خودت را ببین
به خودت توجه کن
و خودت را دوست داشته باش
تنها باش
اما با هرکس نباش
این جامعه دونفره نمی شناسد
یا می درَد
یا دل می شکند
ادامه مطلب
بایست روی پاهای خودت
خودت را ببین
به خودت توجه کن
و خودت را دوست داشته باش
تنها باش
اما با هرکس نباش
این جامعه دونفره نمی شناسد
یا می درَد
یا دل می شکند
تنها و پشت خنده های بلند
دختری در خودش
مچاله شده
که حتی از چراغ روشن می ترسد
حتی از سایه خودش
هم می ترسد
که نمی شود پناهش داد
نمی شود نجاتش داد
نگاه کن
غروب که می شود
خاطرات نبض مرا می گیرند
تو زنده می شوی
و من می میرم
ای زیباترین حس دنیا
حالا که دوری
خیال و شب و تنهایی و باران
کدام یک مال من است ؟!
عقل و دل روزی ز هم دلخور شدند
هر دو از احساس نفرت پر شدند
دل به چشمان کسی وابسته بود
عقل از این بچه بازی خسته بود
حرف حق با عقل بود اما چه سود
پیش دل حقانیت مطرح نبود
دل به فکر چشم مشکی فام بود
عقل آگاه از خیال خام بود
عقل با او منطقی رفتار کرد
هرچه دل اصرار, عقل انکار کرد
کشمکش ها بینشان شد بیشتر
اختلافی بیشتر از پیشتر
عاقبت عقل از سر عاشق پرید
بعد ازآن چشمان مشکی را ندید
تا بخود آمد بیابانگرد بود
خنده بر لب از غم این درد بود
باید فراموشت کنم ، چندیست تمرین می کنم
من می توانم می شود ، آرام تلقین می کنم
با عکس های دیگری تا صبح ، صحبت می کنم
با آن اتاق خویش را ، بیهوده تزئین می کنم
سخت است اما می شود ، در نقش یک عاقل روَم
نه شب دعایت می کنم ، نه صبح نفرین می کنم
حالم نه اصلا خوب نیست ، تا بعد بهتر می شوم
فکری برای این دل ِ تنهای غمگین می کنم