سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سر آغاز خیال


بسم الله الرحمن الرحیم






بهار…

یاد آور واژه ها بسیاریست

به یاد میاورد زندگی را ،زنده بودن را،آغاز کردن را!!!

آغازی دوباره ...

و تو میدانی که هر آغازی هر سطر جدید بهایی دارد...

بهایش؟؟

شاید 365برگ از آغاز هایمان

365 خاطره

365زیستن

شاید به قیمت از یاد بردن ...

از یاد بردن سخنی یا تک شاخه ای از مهر

یا به قیمت از یاد بردن خودمان

گاهی خود را جا میگذاریم در دفتر ای کاش ها

کاش هایی که هیچگاه فرصت دوباره برایشان نمیابیم و حسرت جمله ای که فرصت گفتنش را از دست داده ایم ...

ای کاش ها اسیر میکنند انسان را در خاطراتش فرقی نمیکند خوب یا بد تلخ یا شیرین خاطرات قفل و زنجیرت میکنند

و آنجاست که تو باید تصمیم بگیری

که بمانی با حسرت هایت یا...

یا بهار شوی ...

آغاز کنی سطر جدید دفتر زندگانیت را

و اینجاست که تو باید قلم برداری...

و آغاز کنی ...

نقطه سر خط را...

بهایش را میپردازی؟؟؟



(silver storm)



 

 




ادامه مطلب

[ یادداشت ثابت - یکشنبه 97/1/6 ] [ 3:9 عصر ] [ silver storm ]

...

 

 

 

 

از حرف خسته ام...

کلماتم مزخرفند...

با چند چسب زخم

دهان من را ببند و بگذار جیغ در گلویم بماند

و بگذار بیصدا شود این گریه ی بلند...





ادامه مطلب

[ یکشنبه 100/1/1 ] [ 7:19 عصر ] [ silver storm ]

عاشق نباشی...

عاشق نباشی حس باران را نمی فهمی
فرق قفس با یک خیابان را نمی فهمی

عاشق نباشی می روی در جاده ها اما
معنای فصل برگ ریزان را نمی فهمی

عاشق نباشی زندگی بی رنگ و بی معناست
درد درون چشم انسان را نمی فهمی

در شعر ها دنیای از اسرار پنهان است

عاشق نباشی درد پنهان را نمی فهمی

عاشق نباشی فصل پاییز و بهار، حتی
زیبایی فصل زمستان را نمی فهمی

 

 

مژگان فرامنش




ادامه مطلب

[ یکشنبه 100/1/1 ] [ 7:14 عصر ] [ silver storm ]

سلوک

 

این طرف مشتی صدف ، آنجا کمی گل ریخته

موج ماهی های عاشق را به ساحل ریخته

بعد از این در جام ما تصویر ابر تیره ایست

بعد از این در جام دریا ماه کامل ریخته

هر چه دام افکندم آهو ها گریزان تر شدند

حال،صد ها دام دیگر در مقابل ریخته

هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست

هر کجا پا میگذارم دامنی دل ریخته

ذاهدی با کوزه ای خالی ز دریا بازگشت

گفت خون عاشقان منزل به منزل ریخته

 

فاضل نظری




ادامه مطلب

[ چهارشنبه 99/10/3 ] [ 2:53 عصر ] [ silver storm ]

سلوک

 

این طرف مشتی صدف ، آنجا کمی گل ریخته

موج ماهی های عاشق را به ساحل ریخته

بعد از این در جام ما تصویر ابر تیره ایست

بعد از این در جام دریا ماه کامل ریخته

هر چه دام افکندم آهو ها گریزان تر شدند

حال،صد ها دام دیگر در مقابل ریخته

هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست

هر کجا پا میگذارم دامنی دل ریخته

ذاهدی با کوزه ای خالی ز دریا بازگشت

گفت خون عاشقان منزل به منزل ریخته

 

فاضل نظری




ادامه مطلب

[ چهارشنبه 99/10/3 ] [ 2:53 عصر ] [ silver storm ]

عشق

 

توان گفتن آن راز جاودانی نیست

تصوری هم از آن باغ ارغوانی نیست

پر از هراس و امیدم که هیچ حادثه ای

شبیه آمدن عشق ناگهانی نیست

ز دست عشق به جز خیر بر نمیآید

وگرنه پاسخ دشنام مهربانی نیست

درخت ها به من آموختند فاصله ای

میان عشق زمینی و آسمانی نیست

به روی آینه ی پر غبار من بنویس:

بدون عشق جهان جای زندگانی نیست

 

فاضل نظری




ادامه مطلب

[ چهارشنبه 99/10/3 ] [ 2:46 عصر ] [ silver storm ]

خوب نخواهی شد...

 

تا آخر عمر
درگیر من خواهی بود
و تظاهر می کنی که نیستی

مقایسه تو را
از پا در خواهد آورد

من
می دانم به کجای قلبت
شلیک کرده ام

تو
دیگر
خوب نخواهی شد

 

 

افشین یداللهی




ادامه مطلب

[ سه شنبه 99/9/11 ] [ 4:59 عصر ] [ silver storm ]

کدامین شب...

در کدامین شب

شبِ کهکشان

ستاره‌ای خواهد گفت

که من

جاده‌ی او نباشم!

و در کدامین

ابتدا

رودخانه‌ای نخواهد دانست

که

تو

بر آیینه

پا نمی‌گذاری؟

تو

سراسر پاکی را

از دست‌های خود

جاری کن؛

تا اندیشه‌ی کهکشان

بی‌غبار شود،

و شب

به ستاره

سلام

گوید!

 

اسمائیل شاهرودی




ادامه مطلب

[ سه شنبه 99/7/1 ] [ 7:16 عصر ] [ silver storm ]

مرا به نام صدا کن...

اسم من از زبان تو شنیدنی تر 

دیدنی تر

حروف، کشیده تر

 بلندبالاتر

کرشمهُ نستعلیق در کمرگاه 

خرام قلم در قدم ها

 به نامم مباهات می کنم

 وقتی صدایم می زنی

ساغر ، بلور می شود و 

نور، در دایرهُ حروف 

شکسته می شود

تابلوی خوشنویسی می شود نامم

نسخهُ قدیمی خطی

که هنوز

تا هماره

به کار شفای دل بی قرار می آید

قلم به دست بگیر و

بوی مرکب بپیچان

آواز قلم در کشیدگی سین

اثر دیگری بیافرین

مرا به نام صدا کن

 

ساغر شفیعی




ادامه مطلب

[ سه شنبه 99/7/1 ] [ 7:12 عصر ] [ silver storm ]

همان همیشگی...

 

دلم فال میخواهد...

فال حافظ...

از همان همیشگی ها...

به نیت دل تنگی و این روز ها...

به نیت بغض های شبانه...

دلم غزل میخواهد...

از همان همیشگی ها...

کنج کافه ی تنها ی شهر...

همان همیشگی...

کنار هیاهوی نگاه های پر تردید...

دلم قهوه میخواهد...

از همان همیشگی ها...

با شیر و شکر...

شیرین شیرین...

به شیرینی واژه های بی تکلف...

دلم یک دنیا حرف میخواهد...

از همان حرف های همیشگی...

پشت میز خاک گرفته ی کنج دیوار...

همان مستطیل همیشگی...

دلم میخواهد...

من باشم...

و یک دریا حرف...

که در چشمانم موج میزند...

تو باشی...

و نگاهت...

همان نگاه صادق همیشگی...

دلم دستان تو را...

.....

چه پر توقع شده است دلم...

 

(Silver storm)




ادامه مطلب

[ یکشنبه 99/4/15 ] [ 7:13 عصر ] [ silver storm ]